🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۳۲۹ : راه حرفی پیش ان لب چون سخن می خواستم

(ثبت: 176621)

راه حرفی پیش ان لب چون سخن می خواستم

بوسه واری جا درآن کنج دهن می خواستم

درلباس اظهار مطلب شاهد تردامنی است

باتو خود را درته یک پیرهن می خواستم

چرخ سنگین دل نصیب آن خط شبرنگ ساخت

از لب میگون از کامی که من می خواستم

از دو سر خوب است باشد دوستیها برقرار

با تو خود را و ترا با خویشتن می خواستم

انجمن گردید از فکر پریشان خلوتم

با تو کنج خلوتی در انجمن می خواستم

از دل پر خون من گردید طالع چون سهیل

آن عقیق نامداری کز یمن می خواستم

سر به جیب خویش بردم در گریبان یافتم

نکهتی کز یوسف گل پیرهن می خواستم

چهره یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت

سایه دستی از اخوان وطن می خواستم

جامه ای کز تن نروید می کند دل را سیاه

کشته خود را ز خون خود کفن می خواستم

چیدن گل صائب از سیر چمن مطلب نبود

ناله گرمی ز مرغان چمن می خواستم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا