🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۴۶ : نیست آسودگی از سیر و سفر مجنون را

(ثبت: 171837)

نیست آسودگی از سیر و سفر مجنون را

سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را

توشه از پاره دل، راحله دارد از شوق

نیست حاجت به سرانجام سفر مجنون را

سر آزاده به اسباب نمی پردازد

موی ژولیده بود بالش پر مجنون را

تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ

موجه ریگ روان است کمر مجنون را

چشم آهوست سیاهی به سیاهی بلدش

نیست در کار دلیلی به سفر مجنون را

نیست صاحب نظران را ز نظر بند گزیر

نگذارند غزالان ز نظر مجنون را

تاج شاهان جهان گر ز زر و سیم بود

از مه و مهر بود افسر زر مجنون را

می خورد گرد عبث محمل لیلی در دشت

نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را

تو که از شیشه دلانی حذر از سختی کن

که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را

خبر از خرده راز دل لیلی دارد

گر چه از هر دو جهان نیست خبر مجنون را

عرض گوهر مده ای خواجه که فارغ دارد

دل پر آبله از گنج گهر مجنون را

گر در آن زلف ندیدی دل بی تاب مرا

در سیه خانه لیلی بنگر مجنون را

گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد

هست در پرده تماشای دگر مجنون را

می شود تار سیه خیمه لیلی صائب

مد آهی که برآید ز جگر مجنون را

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا