🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۴۸۵ : در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم

(ثبت: 176777)

در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم

ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم

ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم

که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم

به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد

از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم

دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من

درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم

در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم

ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم

چه با من می تواند شورش روز جزا کردن

که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم

ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه

به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم

نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی

که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم

ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب

و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا