🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۴۹۴ : غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم

(ثبت: 176786)

غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم

کفی خاکستر افسرده در کار صبا کردم

نمی سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتد

که من در خوشگی از کاه گندم را جدا کردم

ز فوت وقت اگر در خون نشینم جای آن دارد

که از کف دامن پیراهن یوسف رها کردم

به آب روی همت خاک را زر می توان کردن

غلط کردم که عمر خویش صرف کیمیا کردم

سرانگشت ندامت چون نگرید خون به حال من

مکرر دامن دولت به دست آمد رها کردم

دل چرخ از غبار خاطر من چون نیندیشد

مکرر آفتابش را چراغ آسیا کردم

چه مرغم من که از اندازه پرواز خود گویم

چو برگ گاه پروازی به بال کهربا کردم

به اکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد

به خون دل من این تحقیق در چین ختا کردم

زپیغام من مشتاق پهلو می کنی خالی

سزای من که مکتوب ترا بن قبا کردم

چرا صائب نباشد آسمان زیر نگین من

سخن خورشید شد تا مدح شاه اولیا کردم

نمی آید به کوشش دامن روزی به کف صائب

و گرنه من تردد بیشتر از آسیا کردم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا