🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۵۷۸ : سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم

(ثبت: 176870)

سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم

کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم

خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم

بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم

چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟

به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم

من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم

بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم

نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم

کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم

خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن

که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم

شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید

نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم

تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن

که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم

بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز

دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم

سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان

که آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!

اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد

تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا