🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۶۱۰ : رفت آن روز که دامان بهار از دستم

(ثبت: 176902)

رفت آن روز که دامان بهار از دستم

رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم

گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم

لله الحمد نرفته است کنار از دستم

به سبکدستی من نیست کس از جانبازان

می جهد خرده جان همچو شرار از دستم

می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم

که به یکبار رود دام و شکار از دستم

از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر

چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم

خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار

رفته هر چند که گیرایی کار از دستم

توتیا می شود آیینه ز جان سختی من

سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم

تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا

رفت سر رشته آرام و قرار از دستم

صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک

سینه موری اگر گشت فگار از دستم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا