🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۷۵۰ : دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم

(ثبت: 177042)

دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم

وگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنم

اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار

جهان به دیده من تار می شود چه کنم

چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است

دلم ز گریه سبکبار می شود چه کنم

به درد ساختن من ز بی علاجی نیست

دم مسیح به من بار می شود چه کنم

ز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصور

حدیث راست مرا دار می شود چه کنم

اگر ز دل سخن راست بر زبان آرم

پی گزیدن من مار می شود چه کنم

ز دوستان گله من ز تنگ ظرفی نیست

ز درد حوصله سرشار می شود چه کنم

نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من

ز نازکی به دلم بار می شود چه کنم

بر آبگینه من بار نیست خاکستر

ز روشنی دل من تار می شود چه کنم

توان به دست و دل از روی یار گل چیدن

مرا که دست و دل از کار می شود چه کنم

گرفتم این که حیا رخصت تماشا دارد

نگاه پرده دیدار می شود چه کنم

درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس

دل چو آینه ام تار می شود چه کنم

نفس درازی من نیست صائب از غفلت

دلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا