🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۸۰۸ : از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم

(ثبت: 177100)

از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم

چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم

از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه

شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم

بیدار کردن دل خوابیده مشکل است

ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم

در دست رعشه دار گهر را قرار نیست

شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم

از حیرت جمال تو آیینه خشک شد

از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم

خواهد دمید سبزه خط از عذار یار

تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم

صبح از نظاره دیده خورشید را نیست

کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟

هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب

شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم

از بس به روی تازه خطان چشم دوختم

چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم

هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم

از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم

صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست

پروای شور حشر ندارد کباب چشم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا