🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۹۰۶ : دستی که به جامی نشود رهزن هوشم

(ثبت: 177198)

دستی که به جامی نشود رهزن هوشم

چون پایه تابوت گران است به دوشم

دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم

چون پایه تابوت گران است به دوشم

فریاد من از سوختگیهاست چو آتش

چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم

نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف

هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم

با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟

روشنتر ازانم که توان کرد خموشم

در دل شکند شیشه مرا خنده گلها

آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم

بر باده سر جوش نباشد نظر من

کز درد توان گرد برآورد ز هوشم

در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم

کز شیر به دشنام کند دایه خموشم

چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق

زان است که من جامه پوشیده نپوشم

صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش

موقوف بهاران نبود جوش و خروشم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا