🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۹۱۵ : کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟

(ثبت: 177207)

کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟

چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم

یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم

آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟

چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن

از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟

در روی زمین نیست چو یک چهره روشن

چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟

این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان

از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟

یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی

با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟

کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی

سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم

ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من

چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم

بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من

با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟

در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی

یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم

چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ

صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا