🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۲۵۸ : چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن

(ثبت: 177550)

چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن

نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن

یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ

رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن

بگذار از پرده ناموس که سرگرمی عشق

نه چراغی است که پوشیده شود از دامن

همچنان می پرد از بی خبری چشم حباب

گر چه با بحر بود در ته یک پیرهن

هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش

چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟

تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟

نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن

مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است

صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا