🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۲۹۵ : اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون

(ثبت: 177587)

اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون

این گل از دامن صحرای دل آید بیرون

سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد

تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون

می رود منفعل از مجلس مستان خورشید

هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون

نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان

سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون

شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد

چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!

پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست

لاله از تربت ما منفعل آید بیرون

چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای

که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون

تن پرستان همه مشغول تماشای خودند

تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟

بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب

غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا