🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۴۰۳ : شد خشک از گشودن لب آبروی من

(ثبت: 177695)

شد خشک از گشودن لب آبروی من

آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من

خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم

داغ است عشق از دل بی آرزوی من

خون مشک در پیاله من خود به خود نشد

چون نافه شد سفید درین کار موی من

از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو

تنگ از فشار دست نگردد گلوی من

در لعل آبدار ز برگشته طالعی

باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من

تا سر کشیده ام به گریبان خامشی

از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من

گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور

گوهر دهند اگر عوض آبروی من

صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت

بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا