🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۶۱۹ : تا سبزه خط از لب جانان برآمده

(ثبت: 177911)

تا سبزه خط از لب جانان برآمده

آه از نهاد چشمه حیوان برآمده

عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن

یوسف صفت به محنت زندان برآمده

در بزم وصل، داغ تهی چشمی من است

دلوی که خالی از چه کنعان برآمده

داند که من ز دامن صحرا چه می کشم

بر سنگ، پای هر که ز دامان برآمده

آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام

صبح قیامتش ز گریبان برآمده

ما بی توکلیم، وگرنه درین چمن

رزق شکوفه از بن دندان برآمده

چون سبزه ای که در قدم بید بشکند

مژگان من به خواب پریشان برآمده

از داغ عشق، جن و ملک را نصیب نیست

این مه ز مشرق دل انسان برآمده

کی درهم از دم خنک تیغ می شود؟

صائب به سردمهری دوران برآمده

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا