🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۶۳۳ : زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده

(ثبت: 177925)

زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده

شامی است که با صبح هم آغوش فتاده

پروانه پرسوخته شمع تجلی است

خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده

از اشک تهی همچو در گوش نگردد

چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده

هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان

تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده

بازآی که بی قامت رعنای تو دستم

از کار ز خمیازه آغوش فتاده

از خط نکنم ترک لب یار که این می

تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده

سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی

زان دم که سبوی میم از دوش فتاده

سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق

دیگی بود افلاک که از جوش فتاده

سیلی است به دریای حقیقت شده واصل

در پای خم آن مست که مدهوش فتاده

در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت

پر زور بود باده از جوش فتاده

صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟

کز راز من دلشده سرپوش فتاده

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا