🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۷۸ : چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا

(ثبت: 171969)

چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا

خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا

شب کار من گداختن و روز مردن است

تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا

چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش

چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا

پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم

ما را ز یکدگر نکند آستین جدا

هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن

حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا

چون پرده های دیده یعقوب شد سفید

تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا

گریند خون به روز من و روزگار من

جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا

دامان سایلان، سپر برق آفت است

از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!

چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم

از روی نرم، نقش کند از نگین جدا

صائب در آفتاب جهانتاب محو شد

هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا