🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۷۹۵ : تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ای

(ثبت: 178087)

تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ای

سوز خورشید به جان قمر انداخته ای

در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟

که ز خط طرح بلای دگر انداخته ای

دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب

کار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟

تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز

رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟

تلخکامان تو از مور فزونند، چرا

مور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟

گرچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزد

خار در دیده اهل نظر انداخته ای

نیست در باغ نهالی به برومندی تو

سایه را آخر و اول ثمر انداخته ای

شکوه از تلخی دریای مکافات مکن

تو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ای

دل شب مجلس اغیار برافروخته ای

کار صائب به دعای سحر انداخته ای

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا