🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۸۶۹ : ز عشق شد همه غم های بی شمار یکی

(ثبت: 178161)

ز عشق شد همه غم های بی شمار یکی

یکی هزار شد چون شود هزار یکی

ز آشکار و نهانی که می رسد به نظر

نهان یکی است درین بزم و آشکار یکی

دو برگ نیست موافق ز صنع رنگ آمیز

اگر چه هست درین بوستان بهار یکی

شرار در جگر سنگ چشم بینا یافت

نشد گشاده شود چشم اعتبار یکی

به هر دلی نکند درد و داغ عشق اقبال

به داغ شه نرسد از دو صد شکار یکی

ز رهروان که درین ره غبار گردیدند

نخاست همچو من از خاک انتظار یکی

ز اختیار، فضولی است گفتگو کردن

به عالمی که بود صاحب اختیار یکی

به هر چه چشم گشایی چو آب درگذرست

درین ریاض بود سرو پایدار یکی

به روزگار جوانی شکسته دل بودم

خزان گلشن من بود با بهار یکی

ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب

مرا بس است اگر می رسد به یار یکی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا