🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۸۸۱ : برون نیامده از خویشتن سفر نکنی

(ثبت: 178173)

برون نیامده از خویشتن سفر نکنی

ز خویش تا نبری راه عشق سرنکنی

کنون که بال و پری هست مرغ جانت را

چرا ز بیضه افلاک سر بدر نکنی؟

چو قطره سر به کف دست ابر تا ننهی

هوای صحبت این بحر پرخطر نکنی

ترا چو آبله از خار بشکفد صد گل

اگر ملاحظه از زخم نیشتر نکنی

چو آفتاب به گرد جهان برآمده گیر

به هیچ جا نرسی تا ز خود سفر نکنی

ترا که برگ سفر هست همچو شبنم گل

چرا ز روزن خورشید سر بدر نکنی؟

بس است شوق طلب خضر راه گرمروان

سراغ راه و تمنای راهبر نکنی

کمند وحدت گرداب موجه خطرست

درین محیط ز سرگشتگی حذر نکنی

گره ز کار تو چون غنچه وا شود به دمی

اگر تو جز در دل رو به هیچ در نکنی

در آفتاب قیامت دلیر نتوان دید

به داغ سینه مجروح ما نظر نکنی

نداده آینه خویش را جلا صائب

چو آفتاب سر از جیب صبح برنکنی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا