🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۸۱ : می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود

(ثبت: 169650)

می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود

می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود

هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد

می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود

از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب

می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود

پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست

یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود

زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانه‌اش

می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود

وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت

موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود

نیست این پروانه را سامان شمع افروختن

می‌کند نظارهٔ مهتاب و از خود می‌رود

دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج

بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود

بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی

جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا