🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۹۲۴ : از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت

(ثبت: 172215)

از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت

شد عزیز آن کس که یوسف را ز پیراهن شناخت

رخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سرا

خانه زندان شد به هر مرغی که او روزن شناخت

بینش ظاهر به کنه روح نتواند رسید

چون مسیحا را تواند دیده سوزن شناخت؟

کفر و دین و روز و شب در عالم حیرت یکی است

در بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناخت

تا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خویش را

وای بر آن کس که یوسف را به پیراهن شناخت

از در و دیوار می پرسد خبر آیینه را

گر چه طوطی خویش را ز آیینه روشن شناخت

اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند

همچو آن طفلی که راه کوچه و برزن شناخت

خرده راز شرر در سینه اش سیماب شد

سنگ از روزی که ذوق صحبت آهن شناخت

رفت آسایش ز دل تا ره به کوی یار برد

مور کی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟

غوطه در خون می زند چون یاد گلشن می کند

تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا