🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۴۱۵ : تا تو رفتی عالم روشن به چشمم تار شد

(ثبت: 173706)

تا تو رفتی عالم روشن به چشمم تار شد

باده بی غش به جامم شربت بیمار شد

از دهان باز بودم حلقه بیرون در

تا زبان بستم دلم گنجینه اسرار شد

رو سفیدی بود در کردار و عمر من تمام

چون قلم از دل سیاهی صرف در گفتار شد

نیست در دل خاری از منع چمن پیرا مرا

جوش گل مانع مرا از سیر این گلزار شد

چرب نرمی شد حصار عافیت ز آتش مرا

از گداز ایمن بود هر زر که دست افشار شد

از خموشی گشت روشن تا دل تاریک من

طوطی خوش حرف بر آیینه ام زنگار شد

بر جنون دوری من حلقه دیگر فزود

نقطه خالش زخط روزی که خوش پرگار شد

پیچ و تاب نامرادیها به قدر دانش است

می خورد خون بیش هر تیغی که جوهردار شد

می کشد ناصح زبان از روی سخت من به کام

خواهد این سوهان ز ناهمواریم هموار شد

در شبستان فنا صبح امیدی می شود

آنچه از انفاس، صائب صرف استغفار شد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا