🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۱۸۴ : به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید

(ثبت: 174475)

به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید

درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید

یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم

کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید

زبیتابی گره نگشود از کار سپند من

مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید

غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش

به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید

گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند

زبندی خانه افلاک جستم تا چه پیش آید

نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه گردون

پس آیینه زانو نشستم تا چه پیش آید

چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن

فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید

لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد

به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید

به تنگ هوشیاری ساختن از من نمی آید

گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید

(فریب کعبه جویان پرده چشم خدابین شد

دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)

نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب

دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا