🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۰۸۸ : شاهی به نشاه می احمر نمی رسد

(ثبت: 175380)

شاهی به نشاه می احمر نمی رسد

تاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسد

دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار

یک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسد

نتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافت

دربحر بیکنارشناور نمی رسد

دارد اگر گشایشی از دامن شب است

دست شکایتی که به محشر نمی رسد

با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت

روی زمین به داد سکندر نمی رسد

تا چشم شور شمع بود در سرای تو

از غیب روشنایی دیگر نمی رسد

عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی

از پیروان غبار به رهبر نمی رسد

غواص تا زسر نکند پای جستجو

گر آب می شود که به گوهر نمی رسد

عالم اگر پر از شکر وعود می شود

جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد

پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند

باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد

تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما

حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد

برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است

چشم بدان به چهره چون زرن می رسد

تنگی زرق لازم دلهای روشن است

یک قطره آب بیش به گوهرن می رسد

صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است

فریاد این سپند به مجمر نمی رسد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا