🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۲۳ : نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را

(ثبت: 171714)

نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را

به دست زخم دندان دادم آن لبهای میگون را

ز چشم شوخ لیلی آهوان دارند فرمانی

که هر جا می رود، از چشم نگذارند مجنون را

رمیدن جست ازخاطر غزالان را ز بی جایی

شکوه عشق مجنون تنگ کرد از بس که هامون را

نکرد از دیده پنهان باده گلرنگ را مینا

نقاب از دیده چون پنهان کند آن روی گلگون را

مزن زنهار در کوی مغان لاف زبردستی

که زور می حصاری می کند در خم فلاطون را

نگردد ترک جست و جو حجاب روزی قانع

گره در بال گردد دانه این مرغ همایون را

ز زندان نیست پروا عشق را، معشوق اگر باشد

به بوی گنج در خاک است استقرار، قارون را

به خاکش نور بارد تا به دامان جزا صائب

کسی کآرد به خاک کشتگان آن جامه گلگون را

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا