🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۳۲۷ : از فروغ حسن گل درآشیان می سوختم

(ثبت: 176619)

از فروغ حسن گل درآشیان می سوختم

ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم

در خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کند

کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم

ناله بی پرده را در خلوت او راه نیست

ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم

در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ

مرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختم

گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان

پنبه در گوش گران باغبان می سوختم

داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد

عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم

این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح

شمع شد خاموش اما من همان می سوختم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا