🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۰۱۶ : برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن

(ثبت: 177308)

برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن

هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن

گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد

عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن

در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم

طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن

ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست

می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن

گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری

آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن

خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری

از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا