🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۸۱۶ : چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟

(ثبت: 178108)

چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟

چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟

دانه قابل نه مزرع سبز فلکی

نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟

آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد

تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟

سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق

تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی

کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را

چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی

عالمی محو تجلی و تو از بیجگری

در پس پرده هستی چو زنان می لرزی

کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام

بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟

زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است

تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟

بی قراران تو از برگ خزان بیشترند

چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟

چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است

واصل کاهربایی و همان می لرزی

بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین

چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی

ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست

چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟

در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟

که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی

در کف دست سلیمانی و از بی خبری

چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی

لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است

گوهری در صدفت هست ازان می لرزی

جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان

هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی

صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار

بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا