🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
"مش حسن*" گاو خوشگلش را بست
در طویله به صرف یونجه و جو
خوانش: 761
سپاس: 6
تعداد نظر: 11
مثل *مونک و جیغ خاموشش
از غروبی عجیب لبریزم
توی فنجان فال رویاهام
هی غزلهای داغ میریزم
توی دستی که از تو خالی ماند
دل به دنبال بخت و اقبالی
خوابهایم شبیه هم هستند
مثل آثار* سالوادور دالی
خوانش: 1977
سپاس: 7
تعداد نظر: 16
صدايش خوش ترين سمفونی ياس
چو نجـوای مـؤذن ٬ با سپيـده ست
حکايت دارد ؛ از حيرانی باغ
اقاقی در دل شمس آرميده ست
غزل را يک حريم پاک آراست
وضو بايسته کرد ؛ از شبنم گل
طراوت ٬ سرفرود آرد ؛ به تعظيم
چنانکه ؛ زنبقی در پـای سنبـل
خوانش: 715
سپاس: 4
تعداد نظر: 20
دیگر امید عفو و بخشش نیست مادر
کافر شدم در چارچوب بازوانش
دیگر برایم ساز بی دینی نزن که..
نبضم گره خورده به تار گیسوانش
افتاده ام در راهِ او چون اتفاقی
یا نه،شبیه فال قهوه کنج فنجان
یانه،شبیه بخت آن سرباز کردی
دور از وطن،سوی سراسر زجر تهران
خوانش: 1878
سپاس: 5
تعداد نظر: 22
چشمهایت عجیب , آرامند
امتداد عمیق دریاها
حجم بغضی که از تو لبریز ست
میکند شاعری در این دنیا
میشوم شاعری که نقاش است
رنگهایی که با خودم تنهاست
حس تلخی شبیه یک لبخند
طرحهایم همه مونالیزاست
خوانش: 1165
سپاس: 2
تعداد نظر: 8
می نویسم سلام و بی پرده
می روم تا ته همین قصه
می نویسم که مرگ نزدیک است
با کمی گریه با کمی غصه
می نویسم خدا نگهدارت
می نویسم که رفتن اجباری ست
می نویسم که غصۀ این زن
با خودش در ترانه ها جاری ست
خوانش: 1278
سپاس: 8
تعداد نظر: 29
کوچکترین سرباز
ظهر بود و بی امان،امواج تف؛
می وزید و خاک، آتش می گرفت
تشنه ی وامانده در این گیرودار؛
با لب صد چاک ،آتش می گرفت
***
خاکِ داغ و های های تشنه ها
خیمه ها را درد باران کرده بود
خیمه ای را از عطش در التهاب؛
خیمه ای را شعله در جان کرده بود
***
تشنگی در اوج بیداد و فرات؛
شرمسار از کام خشک کودکان
شعر تلخ و صبر سوز«العطش»
بود جاری بر لب پیر و جوان
***
عشق مردی،اندکی آن سوی تر
در هجوم فتنه و بیداد بود
در همان حال آرزوی قلبی اش
دشمنان خویش را ارشاد بود
***
گفت:آیا هست در جمع شما؛
تا مرا در امر دین یاری کند؟
بگسلد پیوند خود را از یزید
از مرام من طرفداری کند؟
***
خار ها با تیغ های جهل خود؛
طعنه اما بر شقایق می زدند
دست های جهل با فرمان بغض؛
سنگ بر قرآن ناطق می زدند
***
عطر«هل من ناصرِ»سلطان گل ؛
با مشام خارها بیگانه بود
آن که شد سر مست از این عطر مدام؛
بلبلی از عشق گل دیوانه بود
***
بلبل شش ماهه ای لب باز کرد
تا بگوید راز خود با باغبان
با زبان بی زبانی حرف زد
از تب پرواز خود با باغبان
***
با لب خشکیده از سوز عطش
گفت :ای بابا!هوا دارت منم
یاورانت در تف و خون خفته اند
دیگر اکنون آخرین یارت منم
***
با همین قنداقه و لب های خشک
می شوم کوچک ترین سرباز تو
بلبل خود را فدای عشق کن
تا شود هم بال با پرواز تو
***
تا شود اثبات مظلومیّتت
باید این خون نامه را امضا کنم
با نثار خون خود در این زمین
دشمن دین تو را رسوا کنم
***
رفت و تیر حرمله بیداد کرد
آسمان گلرنگ شد از خون او
تا قیامت اشک باران می کند؛
شیعیان را قصه ی تیروگلو c
خوانش: 824
سپاس: 7
تعداد نظر: 10
تعداد نقد: 13
کاش در جزر و مد ثانیه ها
لحظه ای "مرگ"معما میشد
کاش در حلِ همین مسئله عشق
مانع رفتن بابا میشد
کاش آن روز نمی گفتم تا..
عمه در سینه دلِ امنی داشت
بسکه با اسم تو سیلی خوردم
کم کم این شیشه ترک بر میداشت
خوانش: 933
سپاس: 15
تعداد نظر: 46
تعداد نقد: 1