🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
کارگاه چادر مسافرت دوزی راه انداخته بود و امیدوار بود که ماهانه دهها چادر را بتواند به فروش برساند. اما در طول یک ماه از آغاز کارش هنوز حتی یک چادر را نتوانسته بود به فروش برساند.
خوانش: 270
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
یک عاشقانهٔ بیپایان
خوانش: 303
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
– بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!
– نه دختر خوشکلم! یادمه!
خوانش: 609
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
احمد از اداره به خانه زنگ زد و خبر موافقت چندینبارهٔ خانوادهٔ میهندوست برای خواستگاری از دخترشان را به مادرش داد. قند توی دلِ سوسن خانم(مادر احمد) آب شد. با خود فکر کرد که الحمدالله دیگه اینبار زری(دختر مورد علاقهٔ احمد) جواب بله را میدهد و خلاص!.
خوانش: 478
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟
خوانش: 2408
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
ميگن:
خوانش: 754
سپاس: 1
بیماری مادر
خوانش: 261
سپاس: 0
خانه قدیمی
خوانش: 302
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
بسم الله الرحمن الرحیم
خوانش: 841
سپاس: 0
به خاطر بیماری مادرت
میخواستیم تو رو سقط کنیم
خوانش: 317
سپاس: 0
امروز تصمیم گرفتیم واسه سه روز متوالی با هم نباشیم
نه صدایی ، نه تصویری و نه پیامی
خوانش: 239
سپاس: 0
وقتی پدر بزرگت اومد خواستگاریم اصلا چیزی نداشت
نه خونه
خوانش: 244
سپاس: 0
دوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو روی هم گذاشتم تا خوابم ببره. اما از شوق و ذوق و یا شایدم از استرس مدرسه، تا نیمه شب خوابم نبرد و از این دنده به اون دنده می چرخیدم.
اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار موتور سیکلت داداشم شدم و رفتیم طرف مدرسه.
خوانش: 540
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
دخترک علاقه زیادی به کفش های پاشنه بلند داشت. وقتی که در کتاب قصه، گم شدن کفش سیندرلا را خواند خیلی ناراحت شد و به خودش قول داد مواظب کفش های پاشنه بلندی که قرار است پدرش برای او بخرد باشد. این دختر باهوش و زیبا از کودکی به شعر علاقه مند بود و آرزو داشت معلم شود تا در کلاس ادبیات برای شاگردانش شعرهای زیبا بخواند. آنقدر درس های خود را با علاقه می خواند تا در مدرسه تیز هوشان قبول شده با یک تیر دو نشان بزند، نخست اینکه به هدف خود برسد و معلم ادبیات شود، دیگر اینکه جایزه کفشهای پاشنه بلندی را که پدرش قول داده بود بدست آورد.
روزگار گذشت و این دختر باهوش در کنکور شرکت کرده با پاسخ دادن به درصد بالایی از دروس ادبیات، رتبه ای عالی را کسب نمود و خوشحال بود که در رشته ادبیات برای معلمی درس خواهد خواند اما او خبر نداشت که تعدادی از آدمها تصمیم گرفته اند که قد معلم نباید کمتر از یک صد و شصت سانتیمتر باشد!! او که کفشهای پاشنه بلندی داشت، بخاطر اینکه قدش یک سانتیمتر کمتر از حد مقرر بود نتوانست در کلاس درس تربیت معلم بنشیند!! و بخاطر تصمیم تعدادی آدم قد بلند، با کفشهای پاشنه بلندش پشت دروازه رسیدن به رویاهایش جا ماند….و از خدا گله داشت که چرا یک سانتیمتر دیگر به قد او اضافه نکرده است.
خوانش: 1710
سپاس: 4
تعداد نظر: 7
بزغاله ها
بسمه تعالی
خوانش: 485
سپاس: 3
تعداد نظر: 2
یا ضامن آهو/الیاس امیرحسنی
یادش به خیر رضا را می گویم چقدر یادش هم مثل خودش عزیز است . امشب خیالش به سراغم آمده تا از تنهایی بیرونم بیاورد . دارم خوبیهایش را مرور می کنم . همیشه خنده ی ملیحی زیبایی صورتش را دو چندان می کرد . قد بلندی داشت و خیالت را راحت کنم خیلی خوش تیپ بود . یک کلاس از من بالاتر بود از لحاظ درسی و تحصیلات آن موقع می گویم وگرنه در عشق و معرفت خیلی کلاس بالا بود خیلی هم شوخ و خوشمزه بود . از هنگام حرکت با هم بودیم . روی یک صندلی نشستیم و رفتیم . یک لحظه آرام وقرار نداشتیم رضا در راه آهن داد و بیداد راه انداخته بود هر از گاهی بلند داد می زد ” کی ماستو ریخت ” وهمه متوجه او می شدند و من چه می خندیدم و او دستم را می گرفت وکشان کشان می برد و باز داد می زد ” کی ماستو ریخت ” .
خوانش: 1164
سپاس: 0
محاکمه
داستانی از سعید فلاحی{زانا کوردستانی}
خوانش: 718
سپاس: 2
تعداد نظر: 2
ساعتی بعد از آنکه فرمان جنگ را صادر کردم
فرزند خردسالم پیشم آمد و بدون مقدمه پرسید:
خوانش: 251
سپاس: 1
“گاه گاهی به من سری بزن”
این عنوان آخرین نوشته من است حسی به من می گویم که دیگر نوشته ای در کار نیست….
خوانش: 543
سپاس: 1
تعداد نظر: 3
سیل
اسم شهر ما معمولان است. شهری کوچک در استان لرستان که بیشتر مردم به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. یک رود پر آب و خروشان و زیبا به اسم «کشکان» از شهر ما عبور دارد.
خوانش: 268
سپاس: 2
تعداد نظر: 2