🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

مطالب ادبی دسته: داستان کوتاه

 

یک عاشقانهٔ بی‌پایان

خوانش: 296

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

– بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!

– نه دختر خوشکلم! یادمه!

خوانش: 607

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

 

احمد از اداره به خانه زنگ زد و خبر موافقت چندین‌بارهٔ خانوادهٔ میهن‌دوست برای خواستگاری از دخترشان را به مادرش داد. قند توی دلِ سوسن خانم(مادر احمد) آب شد. با خود فکر کرد که الحمدالله دیگه این‌بار زری(دختر مورد علاقهٔ احمد) جواب بله را می‌دهد و خلاص!.

خوانش: 471

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

 

ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟

خوانش: 2403

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

خوانش: 754

سپاس: 1

خوانش: 260

سپاس: 0

 

خانه قدیمی

خوانش: 302

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خوانش: 836

سپاس: 0

به خاطر بیماری مادرت

میخواستیم تو رو سقط کنیم

خوانش: 314

سپاس: 0

امروز تصمیم گرفتیم واسه سه روز متوالی با هم نباشیم

نه صدایی ، نه تصویری و نه پیامی

خوانش: 238

سپاس: 0

وقتی پدر بزرگت اومد خواستگاریم اصلا چیزی نداشت

نه خونه

خوانش: 242

سپاس: 0

دوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو روی هم گذاشتم تا خوابم ببره. اما از شوق و ذوق و یا شایدم از استرس مدرسه، تا نیمه شب خوابم نبرد و از این دنده به اون دنده می چرخیدم.

اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار موتور سیکلت داداشم شدم و رفتیم طرف مدرسه.

خوانش: 539

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

دخترک علاقه زیادی به کفش های پاشنه بلند داشت. وقتی که در کتاب قصه، گم شدن کفش سیندرلا را خواند خیلی ناراحت شد و به خودش قول داد مواظب کفش های پاشنه بلندی که قرار است پدرش برای او بخرد باشد. این دختر باهوش و زیبا از کودکی به شعر علاقه مند بود و آرزو داشت معلم شود تا در کلاس ادبیات برای شاگردانش شعرهای زیبا بخواند. آنقدر درس های خود را با علاقه می خواند تا در مدرسه تیز هوشان قبول شده با یک تیر دو نشان بزند، نخست اینکه به هدف خود برسد و معلم ادبیات شود، دیگر اینکه جایزه کفشهای پاشنه بلندی را که پدرش قول داده بود بدست آورد.

روزگار گذشت و این دختر باهوش در کنکور شرکت کرده با پاسخ دادن به درصد بالایی از دروس ادبیات، رتبه ای عالی را کسب نمود و خوشحال بود که در رشته ادبیات برای معلمی درس خواهد خواند اما او خبر نداشت که تعدادی از آدمها تصمیم گرفته اند که قد معلم نباید کمتر از یک صد و شصت سانتیمتر باشد!! او که کفشهای پاشنه بلندی داشت، بخاطر اینکه قدش یک سانتیمتر کمتر از حد مقرر بود نتوانست در کلاس درس تربیت معلم بنشیند!! و بخاطر تصمیم تعدادی آدم قد بلند، با کفشهای پاشنه بلندش پشت دروازه رسیدن به رویاهایش جا ماند….و از خدا گله داشت که چرا یک سانتیمتر دیگر به قد او اضافه نکرده است.

خوانش: 1706

سپاس: 4

تعداد نظر: 7

بزغاله ها

بسمه تعالی

خوانش: 483

سپاس: 3

تعداد نظر: 2

یا ضامن آهو/الیاس امیرحسنی

یادش به خیر رضا را می گویم چقدر یادش هم مثل خودش عزیز است . امشب خیالش به سراغم آمده تا از تنهایی بیرونم بیاورد . دارم خوبیهایش را مرور می کنم . همیشه خنده ی ملیحی زیبایی صورتش را دو چندان می کرد . قد بلندی داشت و خیالت را راحت کنم خیلی خوش تیپ بود . یک کلاس از من بالاتر بود از لحاظ درسی و تحصیلات آن موقع می گویم وگرنه در عشق و معرفت خیلی کلاس بالا بود خیلی هم شوخ و خوشمزه بود . از هنگام حرکت با هم بودیم . روی یک صندلی نشستیم و رفتیم . یک لحظه آرام وقرار نداشتیم رضا در راه آهن داد و بیداد راه انداخته بود هر از گاهی بلند داد می زد ” کی ماستو ریخت ” وهمه متوجه او می شدند و من چه می خندیدم و او دستم را می گرفت وکشان کشان می برد و باز داد می زد ” کی ماستو ریخت ” .

خوانش: 1156

سپاس: 0

محاکمه

داستانی از سعید فلاحی{زانا کوردستانی}

خوانش: 714

سپاس: 2

تعداد نظر: 2

ساعتی بعد از آنکه فرمان جنگ را صادر کردم

فرزند خردسالم پیشم آمد و بدون مقدمه پرسید:

خوانش: 245

سپاس: 1

“گاه گاهی به من سری بزن”

این عنوان آخرین نوشته من است حسی به من می گویم که دیگر نوشته ای در کار نیست….

خوانش: 541

سپاس: 1

تعداد نظر: 3

زانا کوردستانی

سیل

زانا کوردستانی 16 مرداد 1398

سیل

اسم شهر ما معمولان است. شهری کوچک در استان لرستان که بیشتر مردم به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. یک رود پر آب و خروشان و زیبا به اسم «کشکان» از شهر ما عبور دارد.

خوانش: 266

سپاس: 2

تعداد نظر: 2

شب كه سنگين مي شود و همه مي خوابند، من قدري بيدار مي مانم. باد خوشگواري از قسمت بالاي پنجره‌ي نيمه باز مي آيد. من دوباره به فكر مي روم امّا اين پهلو  آن پهلو شدن هاي پدرم توجّهم را جلب مي کند و مي پرسم: بابا! نخوابيدي؟! مي گويد: نه، دارم درباره ي عالم هستي فكر مي کنم. مي خواهم مقاله ي عالم هستي را كه در وبلاگم گذاشته بودي و می خواهی قسمت به قسمت به تلگرام هم منتقل کنی قدري ويرايش ذهني كنم. پدرم نويسنده است و تأكيد دارد كه در آخر آثارش نامش اين طور باشد: «مهدي رضاپور مازندراني مقيم مشهد».

كتاب ها و مقاله هاي ديني، اجتماعي و فلسفي با گرايش حكمت اسلامي نوشته و اثر اخيرش مقاله اي است به نام «عالم هستي از ديدگاه دين و عقل».

خوانش: 346

سپاس: 1

تعداد نظر: 7