🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

مطالب ادبی دسته: داستان کوتاه
رها فلاحی

آب

رها فلاحی 10 تیر 1402

آب

صدای تلویزیون بلند بود. زهرا روی مبل نشسته بود. هانا، عروسک نخی‌اش را در دست داشت و موهای مشکی‌اش را مرتب می‌کرد. او بدون اینکه به تلویزیون نگاه بکند به صدای خانمی که در تلویزیون حرف می‌زد؛ گوش می‌داد‌. پدرش جلوی تلویزیون، دو متکا گذاشته بود روی هم و روی آنها لم داده بود و داشت به برنامه نگاه می‌کرد.

خوانش: 76

سپاس: 1

داستان کوتاه “بازیگر”

– بهتر از این نمی‌شود! برق وصل شد؛ همین را ضبط می‌کنیم!

خوانش: 87

سپاس: 1

«طعم قهوه»

بدون خوردن قهوه میتوانم خانم نویسنده باشم نه روزبه ام نه معین را میشناسم قهوه راهم ندیده ام امامیدانم سلیقه ی آدمها بهتر شده است و بیشتر قلم به دست شده اند البته واضح تر بگویم گوشی به دست.

خوانش: 131

سپاس: 1

تعداد نظر: 2

«هلوی در گلو»

نوشتن رویای 10تا16سالگی ام بود.روزهایی که زیاد به اتاق خواهرم میرفتم و از سر بیکاری از او میخواستم کتاب ادبیات درسی اش را به من بدهد تا بخوانم

خوانش: 92

سپاس: 1

مهران داوطلب شده بود تا در خانه سالمندان مشغول به کار بشود.

وقتی وارد خانه سالمندان شد، پیرمردی را دید که گوشه ای از باغ تنها نشسته؛ از مسئول خانه سالمندان در مورد آن پیرمرد سوال پرسید.

خوانش: 78

سپاس: 2

تعداد نظر: 2

داستان کوتاه آلزایمر

پرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول‌های پیرزن به آنجا می‌آمد؛ یک ساعت می‌نشست و بعد می‌رفت.

خوانش: 123

سپاس: 1

داستان کوتاه اعلان

– ندارم بخدا! نیست! والله ندارم! بلله ندارم!

خوانش: 138

سپاس: 1

زانا کوردستانی

باسکول

زانا کوردستانی 22 اردیبهشت 1402

باسکول

داستانی به قلم: زانا کوردستانی

خوانش: 127

سپاس: 3

تعداد نظر: 1

تعداد نقد: 1

نیلوفر تیر

پله مرمر

نیلوفر تیر 21 اردیبهشت 1402

داستان پله مرمر

روز اول با عجله ازش رد شدم اصلا ندیدم که اونجاست. روزهای بعدی هم یادم نیست بهش توجه کرده باشم. بهار خنکی بود و بارون هر روز به شهر سر می زد. یک آپارتمان نقلی تو یک کوچه ی نسبتاً کم عرض که کنارش یک درخت بلند و نیمه خشک بود. چارچوب در ورودی آپارتمان حاشیه های مرمر داشت و از جنس همون مرمر یک پلکان پهن و دنج جلوی در آپارتمان بود. مرمر صیغل خورده ای که یک خال لک هم انگار در طی سال ها روش نیفتاده بود.

خوانش: 124

سپاس: 0

ديگر حال نفس كشيدن نداشت؛ سرش به حدي سنگين شده بوده كه فكر مي كرد بايد با دست روي گردن نگهش دارد.

آنقدر از صبح جواب ارباب رجوع را داده بود كه همه چيز را با هم قاطي كرده بود. نگاهي به ساعتش انداخت. عقربه بزرگتر آرام آرام مي رفت كه ساعت پنج بعد از ظهر را نشان دهد. پيش خودش گفت امروز هم گذشت. اين ده دقيقه هم تمام شود، دو ساعت اضافه كار امروز هم تمام مي شود. روي صندلي پهن شد تا شايد اين ده دقيقه هم بگذرد. بعد از چند ساعت كار مداوم توانسته بود تمام پرونده هاي روي ميزش را تمام كند؛ سعي كرد با بستن چشمانش كمي به آنها آرامش بدهد. در باز شد و آقاي رئيس وارد شد. با سرعتي باور نكردني خودش را جمع و جور كرد و سر پا ايستاد. آقاي رئيس جواب سلام او را زيرلب داد و با نگاهي نه چندان مهربان و دلچسب قد و بالايش را ورانداز كرد و چند قدم جلوتر رفت و روي ميز را نگاهي كرد و پرسيد: خب چه خبر؟ حتماً خيلي سرتان شلوغ است كه تا اين وقت تو اداره مانديد …؟

خوانش: 105

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

شب هفتم محرم بيست و پنج سال پيش بدترين و تلخ ترين شب زندگي من بود. ساعت يازده شب بود كه از حسينيه به خانه برمي گشتم. هوش و حواس درست و حسابي نداشتم . هنوز حال و هواي حسينيه تو سرم بود؛ شور و غوغاي مردم عزادار، التهاب سينه زني و مصيبت خواني همه و همه با اندوهي كه بر جانم چنگ انداخته بود داشت ديوانه ام مي كرد. پنج سالي بود كه به اين شهر كوچك منتقل شده بودم. براي من كه هميشه دنبال سكوت و آرامش بودم درس دادن توي يك شهر كوچك و آرام خيلي دلچسب تر از شهر هاي بزرگ بود. از همان پنج سال پيش هم توي خانه حاج رحيم دباغ يك اتاق اجاره كردم. هر چند حاجي اهل خانه اجاره دادن به هواي اجاره بها آن هم به يك مرد مجرد نبود؛ اما اسم و رسم معلمي اعتماد حاجي را جلب كرد تا ارج و قرب من را نديده نگيرد. از دو سال بعد از آن كه حاجي به رحمت خدا رفت باز هم احترام من را نگهداشتند و همان جا ماندگار شدم.

در آن چند سال، ماهي يكبار براي ديدن پدر به شهرمان مي رفتم و برمي گشتم. راستش را بگويم از آن سال اول يك جوري دلم لرزيد و پاگير خانه حاجي شده بودم. در آن چند سال شب ها با يك رويا مي خوابيدم و صبح با يك اميد از خواب بيدار مي شدم.

خوانش: 110

سپاس: 1

تعداد نقد: 1

تلفن چند بار زنگ زد، سماجت تماس گيرنده مجبور به پاسخ دادنم كرد. خانم منشي بود با عجله و عذر خواهي گفت: ببخشيد آقاي مهندس! حاجي آمده و اصرار دارد شما را ملاقات كنند؛ الان بيست دقيقه اي است كه اينجا هستند. پرسيدم: كدام حاجي؟

– حاج كرم!

خوانش: 102

سپاس: 0

زنی که از شوهرش طلاق گرفته بود ، دوست مردی شد که 20 سال از عمرشو به خاطر کشتن همسرش پشت میله های زندان سپری کرده بود…

2

خوانش: 119

سپاس: 2

تعداد نظر: 2

خيلي زود رسيده بودم و بايد مدتي منتظر مي ماندم تا دكتر بيايد . زندگي در اين شهر شلوغ اين مشكلات را هم دارد كه تو رو هيچ چيز نمي تواني حساب كني . اين انتظار يك حُسن داشت و آن هم روشن كردن اسلايد خاطرات گذشته و مرور آن بود.

نه سال بيش بود كه با مهران آشنا شدم و همان آشنايي باعث ازدواج ما شد . به حد بالايي به هم علاقه داشته و داريم و در زندگي چيزي جز بچه كم نداشتيم . اولين سالي كه از ازدواجمان گذشت زمزمه ها شروع شد؛ همه يك جوري دعا مي كردن، اگر مهران دوتا نان سنگك مي گرفت مادر من و يا مادر خودش مي گفت: الهي خدا يك پسر دندون مرواريد بهتون بده. سال دوم خودمان در جواب دعاها مي گفتيم: فعلاً تصميمي براي بچه نداريم و در ادامه به نيم ساعت نصيحت گوش مي داديم سال سوم همه با شوخي و متلك به ما گوشزد بچه مي كردند كم كم مادرم دل شوره پيدا مي كرد و مادرشوهرم كمي حساس شده بود. سال چهارم همه با گوشه و كنايه يك جوري نمك به زخم ما مي ريختند .

خوانش: 199

سپاس: 0

ساعت سه عصر

نگاهش به ساعت دیواری میخکوب بود. با انگشتان دست چپش ریتم دار بر میز غذاخوری می‌کوبید. گوشی‌اش را لحطه به لحظه چک می‌کرد. یک نگاهش به در و نگاه دیگرش به صندلی خالی روبرویش بود. طاقت نشستن نداشت. فکرهای گوناگونی به ذهنش‌اش می‌آمد.

خوانش: 100

سپاس: 3

زندگي

از روزي كه فهميده بود مبتلا به سرطان خون شده تغيير زيادي كرده بود. ديگر مثل گذشته عصباني نمي شد، سر بچه ها داد نمي كشيد و حتي با آنها بلند صحبت نمي كرد. خيلي سعي كرده بوديم چيزي متوجه نشود ماه ها بود كه درد مي كشيد و من تنها كاري كه از دستم بر مي آمد توكل به خدا بود و دعا.

خوانش: 89

سپاس: 3

تعداد نظر: 2

زندگی

شراب مورد علاقه ام نبود

خوانش: 280

سپاس: 0

تعداد نظر: 2

آخرش از اول پیدا بود.کاره ای نبودیم که…اصلا کجای معامله بودیم؛ که الان کاسه ی داغ تر از آش باشیم؟؟؟ ما همان هایی بودیم که روی چمن پارک لاله دراز می کشیدیم؛ ساندویج فلافل گاز می زدیم و نفس عمیق می کشیدیم تا به سرفه بیفتیم؛ که یادمان نرود روی زمین هستیم. از بس بالن تخیلاتمان اوج می گرفت و به مناطق ممنوعه سرک می کشید. همه ی بچه های هنر یک تخته کم داشتند. بچه های ریاضی محض چند تا با هم؛ وگرنه آس و پاس نمی شدیم که…

مگر مدرک مان را روی پیشانی حک می کردند؟؟؟

خوانش: 123

سپاس: 0

تعداد نظر: 2

▪استسقاء

– انگار میل باریدن ندارد؟!

خوانش: 101

سپاس: 1

بخش اول

از کودکی خیلی کنجکاو بودم و دوست داشتم همه چیزو بدونم، برای همین در هر کاری سرک میکشیدم،

خوانش: 867

سپاس: 1

تعداد نظر: 2