🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
ـــــــــــــــــــــــ
داستانکِ پسـرِ آقا معلّم
خوانش: 272
سپاس: 3
تعداد نظر: 1
لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون و ما تنفقوا من شیء فان الله به علیم .
سوره آل عمران 3 آیه 92
خوانش: 306
سپاس: 0
وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانهاش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوستاش نمیگنجید. عشقاش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج شد.
خوانش: 282
سپاس: 2
تعداد نظر: 1
زارا*
دانههای درشت برف از آسمان میبارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه میکردم. آدمبرفیام همانجا زیر برف مانده بود.
خوانش: 353
سپاس: 1
تعداد نظر: 1
مرگ لیلیوم
صدای زنگ تلفن به صدا آمد…
خوانش: 201
سپاس: 3
خاطره یک ذهن آشفته
شاید باید می دانستم که تمامی آرتیست بازی های من به این نقطه ختم میشود …. جایی که به قول خیلی از اهالی فن و ادب و از ما بهترون که کیمیا و لیمیا و سیمیا را قورت دادن، آه گفتم قورت دادن یاد کتاب های کنکور افتادم، “ریاضی را قورت بده” “فیزیک را قورت بده” یکی ندونه فکر میکند ما یا تمساحیم و یا این کتاب ها حکم لوله باز کن را داشت. حالا فهمیدم مخاطب این جمله اصلا ما نبوده و نیستیم. در واقع پول مبارک ما بود که با ولع تمام قورت داده شد. این میان هم ممکن هست دوستانی باد در غبغب خود کرده و به صورت حق به جانب بر سر ما بکوبند که خود بودی که در چاه فکندی خویش را.
خوانش: 276
سپاس: 1
عنوان: داستان صوتی
نام داستان: رویای یک عمر زندگی
خوانش: 238
سپاس: 1
***
می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
خوانش: 557
سپاس: 0
داستان کوتاه آموزنده/بخش اول
***
خوانش: 380
سپاس: 0
به سوي سيمرغ
محمد حسین پژوهنده
خوانش: 607
سپاس: 3
تعداد نظر: 1
نجات یافته
خوانش: 550
سپاس: 3
تعداد نظر: 2
🌼 خیالات بازنشستگی 🌼
خوانش: 557
سپاس: 1
تعداد نظر: 3
مرد خار کن خسته و کوفته از صحرا وارد خانه شد بار خود را کنج حیاط خانه بر زمین گذاشت و به همسرش گفت بقچه ی حمام من را بیاور تا به حمام بروم
خوانش: 516
سپاس: 1
جناب سروان ملکی سرگروهبان قاسمی رضا و دو همرزم دیگرش را فراخواند و به آنها ابلاغ کرد که: ماموریت دارند چند شرور را که به تازگی در مرز پاکستان دستگیر شده اند به مرکز نیرو در زاهدان تحویل دهند و تذکر داد که پس از پایان ماموریت همگی با خودروی مخصوص سپاه به پایگاه برگردند…
خوانش: 454
سپاس: 5
تعداد نظر: 8
چشم به راه
خوانش: 691
سپاس: 4
تعداد نظر: 1
طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا میزدند.
خوانش: 317
سپاس: 1
#داستان_کوتاه
خوانش: 241
سپاس: 1
صبح یکی از روزهای گرم تابستون بندر با سردردی که داشتم از خواب بیدار شدم حوصله هیچ کاری رو نداشتم بی حوصله گی از قیافم می بارید تا اینکه کتابی قدیمی توی طاقچه خونه نظرمو جلب کرد.
خوانش: 408
سپاس: 1
تعداد نظر: 2
کفش های چرم سیاه رنگ را از پای مرد بیرون کشید و شروع به واکس زدن کرد. مرد به سیگارِ برگاش پک عمیقی زد و کفاش قطرات اشک گونه های از سرما یخ زدهاش را گرم کرد؛ وقتی چشماش به مارک کفش های مرد افتاد… کفش بلّا!
خوانش: 392
سپاس: 1
تعداد نظر: 1
کارگاه چادر مسافرت دوزی راه انداخته بود و امیدوار بود که ماهانه دهها چادر را بتواند به فروش برساند. اما در طول یک ماه از آغاز کارش هنوز حتی یک چادر را نتوانسته بود به فروش برساند.
خوانش: 266
سپاس: 2
تعداد نظر: 1