![](https://sherepaak.com/wp-content/themes/shere_paak1/images/statue.jpg)
🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
آدم، نه همین آه و دم است ،فکر و خیالست
جان و شرف و بندگی و عشق وکمال است
هر کس که نگاهش نشود جلوه ی معشوق
چشمش به چکار آید و و صلش چه وصال است ؟
هرگز به شمارش نکشم دم زد نت را
در هر نفست دفتر صد سال سوال است
هشیاری و بیداری و دانشو ری ام نیست
وقتی که هنر نیست تورا کشف محال است
سوگند و نماز و غزل آه اثر کرد
د ر مذهب معشوقه ی دل بوسه حلال است
هر قلب که بی منقلب است خانه خونست
چشمی که از او اشک نجوشید ذغال است
در صورت تو نیست نشان و طرب و شوق
لبخند تو کال است و تمنّای تو لال است
خوانش: 777
سپاس: 6
تعداد نظر: 10
تعداد نقد: 2
دلِ تنگم شده معطوف٬کنون سویِ حَرَم
تا رهـایم کُند از غصه و غـم شـــاهِ کَرَم
دلـم آرام شـــود ٬ از ســَرِ آقـــائی خـود
گر کِشد دستِ نوازش زِمحبت به سَرَم
چــون که دورم زِ شمـــا ثـامنِ آلِ نَبَـوی
یادم آیــد زِ غریبیِ تــو ٬ ســوزد جــگرم
ردِّ پایَت چـو ببینم بشـــــود دل روشـن
هـــر زمـــانی به قدمــگاه بیـفتد گُذرم
دسـتْ بر سینه نَـهـَم بهـرِ سـلام ای آقـا
از سَــرِ کوهْ چــو آیـــدحَـرَمت در نظــرم
صلـواتِ خاصــّــه بیـمه کُنـــد حـــامی را
عشقتــان مایـه یِ آرامشِ من در سـفرم
شعــر من نیـست اگــر لایقِ درگاهِ شمـــا
نامِ زیبــــایِ شما هست در اینجــــا گُهَرم
دستگیــری بنمــــــــا از پدر و مـــادرِ من
شــده ایـن وِردِ زبـانم به دعـــایِ سَحـَرم
همهٔ هستیِ ما٬در دوجهــان مِهرِ شماست
غیرتان پیشِ چه کَس دستِ توسّـل ببرم
خوانش: 779
سپاس: 3
تعداد نظر: 1
تعداد نقد: 1
خوانش: 986
سپاس: 10
تعداد نظر: 19
اگر فقط چشم هایت آبی بود
آواز دریا
در رودخانه ی چشم هایم شنیدنی بود،
اگر و فقط اگر
اتاقم درختی انار داشت
به فصل چیدن
جای دستهایت بر دیوارها
پنجره می رویید
…
کلمه اگر بودم
لابد
در دستهای تو شعر می شدم
حتی اگر چشم هایم آبی نبود
خوانش: 443
سپاس: 0
تعداد نظر: 12
تا دغدغههایمان اراضی بودند … مردم ز خدای خویش راضی بودند …
با رفتن مال، دین و ایمان هم رفت … سجاده و جانماز بازی بودند …
خوانش: 1234
سپاس: 12
تعداد نظر: 28
تعداد نقد: 2
دلم را رام با طنازی ات کردی نفهمیدم
سرم را گوی چوگان بازی ات کردی نفهمیدم
مرا چون کفترِ معصوم ِ بی آزارِ سهل اندیش
اسیر پنجه ی شهبا زی ات کردی نفهمیدم
چه ساده بی نفس فریاد در ساز من افکندی
خرابم با سخن پردازی ات کردی نفهمیدم
ندانستم خیال و بینش و اندیشه سلطانست
گمم با پرچم سر بازی ات کردی نفهمیدم
نگاهم در نگاهت گشت سر گردان و بی حاصل
نظر بر نرگس شیرازی ات کردی نفهمیدم
نداری علم سحرو در طلسمم برده ای آسان
بسازم با همه ناسازی ات کردی نفهمیدم
برایم قصه نا مفهوم و طنزت تلخ و نا هنجار
مرا خرج سیاست بازی ات کردی نفهمیدم
خوانش: 768
سپاس: 9
تعداد نظر: 16
پروا مکن من را ببرتا عمق این طوفان
ای عطر موهایت دلیل درد بی درمان
او بر نمیگردد به آغوشی که دیگر نیست
دلخوش به گوری خلوتم درخانه ای ویران
خوانش: 1747
سپاس: 7
تعداد نظر: 12
سحر که واشود آغوش ساده ی خورشید
غزل شنیــــده شود از اراده ی خورشید
نگاه ســـــــــاده ی مهتاب می زند لبخند
به روی حضرت گل با افاده ی خــورشید
خوانش: 1122
سپاس: 10
تعداد نظر: 8
خزان به چلّه نشستم
چو عنکبوت به غاری
و تار بسته گسستم
که گل نبود و هزاری
هزار دیده شدم تار
با هزار حنجره خاموش
که با ظهور زمستان
دلم بهار نمی خواست
و یاد سبزه هم از بار دل که باره ی غم بود
به قدر ژاله ای از گونه های لاله نمی کاست
*
خزان به چلّه نشستم
چو عنکبوت به غاری
نسیم آمد و پروانه
تا که پلک گشودم
و چکّه چکّه ی قندیلهای یخ …
چه؟
بهار است؟
و صوت مبهم خفّاش بود اینکه شنودم:
بهار ، پنجره بگشود و بست
یار نیامد …
و باد قهقهه سر داد و قاصدک به دلم گفت:
هزار بار خزان را
اگر به چلّه نشستی
و تار بسته گسستی
ز من تو را خبر این است:
نوبهار نیامد.
خوانش: 865
سپاس: 5
تعداد نظر: 9
سحر به باغچه ها تا رسيد، شاعر شد
ستاره منتِ شب را كشيد، شاعر شد
دوباره پيرهن ياس از تنش افتاد
نسيم، عطر تنش را چشيد، شاعر شد
خوانش: 850
سپاس: 11
تعداد نظر: 7
تعداد نقد: 2
در هر قطره ی باران
در نسیمی که شاخه ها را می نواخت
در آواز پرنده ای عاشق
و در موج نگاهت
خدا را دیده ام …
خوانش: 843
سپاس: 15
تعداد نظر: 20
آوازهای زخمــی
ای خون شعرهای به حسرت دچار من
آوازهای زخمی و تلخ دو تار من
آب زلال چشمه¬ی آهو ندیده¬ام
آهوی دشت و دامنه¬ی کوهسار من
می¬جوشد از نگاه تو دریایی از غزل
شرح نگفته¬های دل بی¬قرار من
من وارث هزاره¬ی اندوه و ماتمم
جز درد نیست حاصلی از روزگار من
تا کی در یغ می¬کنی از گرمی نگاه
بر چشم¬های خسته و اندوه بار من
با عطر خنده¬ای چمنم را صفا ببخش
رنگی از آب و سبزه بزن بر بهار من
از شهر این غریبه¬ی بی¬آبرو نگو!
حرفی بزن به لهجه¬ی ایل و تبار من
دیگر قرار و حوصله از من رمیده است
دیگر مباد! آن که نمانی کنار من
امروز التماس نگاه مرا بفهم!
فردا چه سود گریه کنی بر مزار من
خوانش: 873
سپاس: 10
تعداد نظر: 7
هر که در کشور ما سیم و زرش بیشتر است
شده ثابت که زیـــان و ضررش بیشتر است
ماکیــــان را کنــــد آرامــش خوابیدن سلب
شام در لانه خروسـی که پَرَش بیشتر است
خوانش: 785
سپاس: 6
تعداد نظر: 6
اربعینـی ، سـرخ صهبـایی ، به چالش ها کشید
هرم جوش ش،سرکشی ها کرد؛تاصهباشکست
خسته پر، در خیس باران، مضطرب تیهـوی دل
آشیان گم کرده، در ویرانه ای را ، پا ، شکست
از مـلاقــات پـدر ، خـرســنـد پـرآرام یـافـت
بازتاب ش، سنگ شد؛ پرتاب شد؛مینا شکست
شــام آخـر را ، خــرابـاتـی ، فـقـط فهـم آورد
شهر شـامی می شود ؛آیینـه ء دل ، تا ، شکست
شوکت و فـرّ و کیـانش ، بر تلی ، کاخـی نشاند
تا،که شد «خورشیدشهر» و ظلمت یلدا شکست
کاروان ، بـاز آمـد ؛ امّـا ، امّ غیــلان ، خـوار تـر
کی به شمشیری توانی لجّهءدریا شکست ؟
خوانش: 947
سپاس: 8
تعداد نظر: 9
نه اینکه فرصت ابراز غم نبود آن روز
که بهت واقعۀ گریه کم نبود آن روز!!!
به زخم پیکر تاریخ، داغ تازه رسید
چنان که باور تقدیر هم نبود آن روز
خوانش: 1086
سپاس: 13
تعداد نظر: 25
تعداد نقد: 2
صاعقه زد برتَنَم٬ سـوزنده٬رفت
بادهم برجان ودل٬کوبنـده رفت
نورِخورشیدِجهان سوئی نداشت
یک نگه انداخت ورخشنده رفت
شامِ تاریکم نشـدروشن ٬ چومَه
چشمکی زد٬از بَرَم تابنــده رفت
یک خبــــر بَهْــرم نداده قاصدک
درهواچرخی زد ورقصنــده رفت
صاعقه٬خورشیدومَهْ هم قاصدک
چون ستارهْ٬گِردِسَرگردنده رفت
دلبـــرم آمـد نگاهی هم نکــرد
حسرتِ دیدار بَردلْ مانده رفت
این تلاطم ازچه رو آمـدبه ذهن
کرد حـامی را چنین بازنده رفت
ناگهــان شـد دیـده باز و٬فکرِ بَد
بَر دلم صد واهمـهْ افکنـده رفت
خواب نه٬ کابــوسِ وحشتناک بود
خوب شدازچشمِ این شرمنده رفت
با صـــــدایم یـارِ پـُر مِهـرم رسید
دادْ آبی ســرد و با یک خنده رفت
حال می گویم که صدشُکرت خـدا
آن پریشـانحالیَمْ شد رانده ٬ رفت
خوانش: 797
سپاس: 5
تعداد نظر: 5
بـــه لب از آتــــش دل گفتگــــــــوی کربلا دارم
دلــــی آتشفشـــــان در جستجــــوی کربلا دارم
نماز عشـق را رکعــت به رکعــت بسته ام قامت
به جای قبلـــه ی جان رو به ســــوی کربلا دارم
غبـــارآســــا به شــوق کاروان شـور و شیدایی
روم منــــزل بـــــه منـــــزل آرزوی کربلا دارم
لهوفـم در کف و چشمم پر آب و سینه در آتش
بــــه هــــر ماتمســــرایی گفتگوی کربلا دارم
به پاس اربعیـــن در اربعیـــــن پیمانه پیمایی
امیــــد جرعــــه نوشــی از سبوی کربلا دارم.
خوانش: 922
سپاس: 2
تعداد نظر: 9
هرچه کنم نمی شـود…، تا بروی تو از دلم
از تو فرار می کنم …، باز تویی مقابلم
خوانش: 5340
سپاس: 13
تعداد نظر: 21
اي تو برقلب من ازهركه ســـزاوارترين
اين منم در ره جانان تو غمخــــوار ترين
آن لب لعل تو اي دوست چه با من بكند
بي گمان هست پراز رمزو پراسرارترين
خوانش: 938
سپاس: 4
تعداد نظر: 10
خوانش: 708
سپاس: 2
تعداد نظر: 5
نازک ترین نارنجی ها
مـویه ره ، بستم ؛ ممـوید چینی ام ؛ کز بش زنی
چین پر، دارد جبین ؛ هی های…! پرچین، نشکنی
حافظی بختـی ، نجـویـد ؛ رنـدی یی معشوقه بـاز
طـالـع سعـد . ی ، نخـوانند ؛ از کـفی اهـریمـنی
بر گل بـرفی ، مشو مفتـون ؛ که سـازد ؛ آدمـک
بـرفـ ، برف ست ؛ و گلولـه در گلویش، بهـمـنی
چشمهء خورشید را، امکان چه داری؟ در قیاس
مـوشییی شبـکـور شعـلـه ، پاسـپـورتت برزنـی
گِل ، کجـا ! و بـوتـه ی پـردازش لعـلی مـذاب !!
بوسه زن گل بوتگان را، تاجـریزان ؛ گلشـنی !
چون ! پـزی ؛سـودای همآغـوشی از بسترخیـال
تـا ، طنیـن ، دارد ؛ بسـامـد را ، منـاری مـأذنـی
زیـر چتــرگل ، مـلـودی سـاز سـازی ایـده آل
: بوسهء شکرانهء سهـره ست ؛ مـأوا مـأمـنی
تـا ، بـر آرد منـبـری بر بـام ؛ جـار عشـق ، زن
عیـد فطرش ، سابق از تهلیـل و مـلـّی – میهـنی
باب تمـّت ، فصل تعـویض مقال ست ؛ از ادب_
در مبـادی_ گر نه ، درآداب ، داری ؛ خود زنی
آخـر….!. ای اقبـال اندروا ! , قبـالت کـرده گم
خود ،تنش پردازخویشی ؛ باز، برخود ، می تنی!
شد دل همسایه جان، داعش نشین؛آتش فشان
تا ، اروپـایی شـدن ، بیـلمــــاز ، می سـازد غنـی
نرخ یو . اس. بازی ات ، اعلا ، مهـاجر ساز شد
جام جمعیت ، پراست ؛ امنیت ار ، برجـام ، نـی
خوانش: 1101
سپاس: 5
چه زیبا قصه ی دل را سرودی
چه خوش این ره تو پودی
تاته بگو در این آشفته بازار
از ای داد ستد ما را چه سودی
**** **** ****
آفرین بر تو هنرها داری
چشم کال رخ فریبا داری
بوی خوش زلف حنایی داری
دلبرم نسترنم نازحمیرا داری
**** **** ****
دلبرم بی مو قهر نکن
دل مرا پر پر نکن
حال که بی مو قهری
منو از دلت دَر نکن
*** **** ****
سلام بر همه کاکا و ددیلم
تاته دشمن زیاری
آذر 1394
خوانش: 789
سپاس: 4
تعداد نظر: 4
یک زن میانِ گریه و باران شکسته است
چون ابرهای تیره ی بی جان شکسته است
آن روزهای ساده ی دریاد ماندنی
درگیرودارخاطره، آسان شکسته است
خوانش: 656
سپاس: 6
تعداد نظر: 7
گوشِ زمان می شِنَود درهمه جا صدا ی تو
شعله به عرش می زند زمزمه ی عزای تو
گشته عروس آسمان زینب غم سرای تو
رنگ حیات می برد قصه ی ما جرای تو
سرو وجود خم شود سجده کند به پای تو
سنگ شکست و ناله زد از تب تشنه های تو
عشقِ و عزیز هرزمان ، از تو شروعِ بندگیست
تابشِ صورتِ خدا، درهمه نقش و رنگ وزیست
رنگ تمام لا له ها ، رنگ گل محمدیست
اینهمه جانفشانی و ، تاب و عطش برای چیست
جانِ جهان فدای ِتو ، خونِ تو خو نبهای کیست
ای نفسی که حق شوَد ، ضامن و خو نبهای تو
خوانش: 939
سپاس: 4
تعداد نظر: 12
تعداد نقد: 4
خوانش: 896
سپاس: 7
تعداد نظر: 7
تعداد نقد: 2
بی تو
اما از حضور عشق سرشارم
هیچ و پوچم
عشق می گوید که بسیارم
یادمان روزهای با تو بودن را
مثل مرهم
روی قاب خاطرات زخمی ام باید که بگذارم
نازِ لبخند همیشه شرمگینت را
جز دل آیینه ها با هیچ کس باید بنسپارم
*
مثل ابر آبستن باران نیسان
-این که می گویند بر هر درد درمان است-
می شود سلول سلول تن من چشم
و تمام هستی ام را
نذر لبهای تو می بارم
*
گوش نامحرم کر و چشم هریمن کور
حال و احوال خوشی دارم
هست این پاداش ایامی که با آیینه ها یارم.
خوانش: 684
سپاس: 3
تعداد نظر: 3